يكبار كه از ماموريتي برمي گشتم چون نزديك اذان ظهر بود به راننده گفتم بدليل اينكه داريم از نزديكي منزلمان عبور مي كنيم من ناهار را به منزل مي روم و بعد از آن به وزارتخانه مي آيم.
وقتي وارد كوچه شدم با كمال تعجب ديدم جمعي در وسط كوچه به نماز جماعت ايستاده اند. از ديدن اين صحنه خيلي متعب شده منتظر ماندم نماز تمام بشود تا راهم را به طرف منزل ادامه بدهم.
پس از نماز وقتي نمازگزاران بلند شدند بر تعجبم افزوده شد. چون يكدفعه نگاهم به نگاه مهربان و صميمي آقاي رجايي كه در جلو آن عده به نماز ايستاده بود، افتاد. حال و احوالي كرديم و پرسيدم آقاي رجايي جريان چيست؟ پاسخ داد: هيچي من از اين كوچه رد مي شدم كه ديدم دارند اذان مي گويند. بلافاصله در گوشه اي به نماز ايستادم و اينها هم به تدريج به من اقتدا كردند...
نظرات شما عزیزان: